خانه دوست نمایان
راه پیدا و لیک
پای را یارای رفتن نیست
حال من را دریاب
که در این پای رمق دیگر نیست
نای من هرچه که بود
فقط اندازه پیدا شدن جایت بود
حال من را دریاب
وببین دل مردست
و از دوری تو پژمردست
خانه دوست کجاست ؟
خانه دوست نمایان
راه پیداست ولیک
پای را یارای رفتن نیست...
(این شعر از یه دوست بنام اقا مهدی بود که من خیلی این شعرو دوست دارم)
شاید وقتی دیگر.....مهران جون
دوستی نیست که خانه ای داشته باشد مهران
مرسی
خیلی زیبا بود
یه بار دیگه:
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه دوست کجاست؟ "
و باز هم ممنوووووووووووونم ازت ماسانا جان...
خانه دوست همین جاست
در قلب و وجود و احساسات
خانه ی دوست همین جاست
در راز و نیاز و التماس
خانه ی دوست همین جاست
ولی شهامت رفتن نا پیداست
خیلی زیبا بود رومینا جون...
واقعا خانه ی دوست درون قلبه
خیلی خیلی از ابراز احساس لطیفت ممنون و سپاسگذارم
این رو برای کسی سروده بودم که واقعا عاشقش بودم ولی..
می خواستم به غمنامه های شما ضمیمش کنم:
خلصه
همه کارم همه درها بسته
من محو تماشای جمالت همه چشمان خسته
چون نگاهی افکنی تو یک نظر بر گرد خویش
یک به یک عشاق را بینی به راه کوی خویش
این منم که مانده ام در راه تو
این منم بیچاره از بیداد تو
این منم که هر نفس آتش زنی بر خرمنم
او که از خود میشود بی خود منم
من نهادم خویش را از خو برون
بر سر راهت شدم با قلب خون
تو شکستی دست و پای رفتنم
پر بکندی از دل و از جستنم
تو زدی داغی ز درد بر سینه ام
من ندارم شکوه ایی بی کینه ام
خانه دوست نمایان است
...
اما مهران جان ، دوستی ها دیگه دوستی نیست.
خیلی جالب بود.
ممنون از پست قشنگت.
سلام مهران جان چه شعر زیبایی واقعا باید نویسندش رو ستایید(چقد میمیرم واسه خودم و چقده میمرم واسه خنده های خودم : شوخی کردم البته)
مرسی از این که لطف داشتی و شعر رو گذاشتی تو بلاگت اون بالایی ها رو شوخی کردم
خواهش میکنم اقا مهدی.
سلام منم باران
بابا به لینکاتم یه سر بزن مومن
خوشحالم که هنوز هستی
به من سر بزن
ممنون
سلام باران جان.. حتما