مرا به خانه ام ببر
شب اشیانه!شب زده! چکاوک شکسته پر!
رسیده ام به ناکجا، مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست،کسی به فکر ما شدن،
از ان تبار خود شکن، تو مانده ای و بغض من...
از این چراغ مردگی،از این بر اب سوختن،
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم؟که یار غم گسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر،شهر یار نیست.
مرابه خانه ام ببر،ستاره دلنواز نیست
سکوت، نعره می زند،که شب، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر، که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر، اگر چه خانه، خانه نیست
از این چراغ مردگی،از این بر اب سوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم؟ که یار غم گسار نیست
مرا به خانه ام ببر، که شهر، شهر یار نیست.