نه اوا، نه ترنم..
شهر است چو مرداب، نفس بسته،صدا گم
خاموشی محض است، نه اوا، نه ترنم
نه روزنه ای، تا سحری سر کشد از دور
نه پنجره ای تا که کند صبح، تبسم
دستی نه ز غیب اید، با حکم رهایی
بر ما نه ببخشاید یزدان به ترحم
با این همه نومیدی و خاموشی و اندوه
با این همه بی رحمی و بیداد و تهاجم
یک روز چو دریا شود این پهنه خاموش
جوشان و خروشان، همه فریاد ، تلاطم
بس زلزله ها افتد، در خاطر بد خواه
بس هلهله ها افتد از شادی مردم...